گردش نوروز عزای شه دین است           غوغای حسین است که در عرش برین است
خوش نتوان رفت به بستان و به ص                      لیلا ز غم اکبر ناکام حزین است
یاران نتوانست بست حنا بر سر انگش               نگین کف قاسم شده ازخون جبین است
کوشش ننمایید به آرایش  طفلان                 چون حنجر اصغر هدف ناوک کین است
بر تن نتوان کرد لباس زر وزیبا              عریان تن صد چاک حسین روی زمین است
شیرینی وشربت نخورید و نخورانید                 لب تشنه حسین از ستم قوم لعین است
مهمان نتوان گشت به هر خانه و منزل             زیرا که عیال شه دین خاک نشین است
در ماتم شا هنشه دین نوگل زهرا               عالم همگی نوحه گر و زار وغمین است






تورا قسم به حقیقت تورا قسم به وفا
تورا قسم به محبت تورا قسم به صفا
تورا به زمزمهء جویبار و ناله نی
تورا به چشم سیاهی که مستی آموزد
تورا به آتش آهی که خانمان سوزد
  تورا قسم به دل و آرزو به رسوایی
تو را به شعله عشق وتو را به شیدایی
تو را قسم به حریم مقدس مستی
تو را به شور جوانی تو را به این هستی
تو را به گردش چشمی که گفتگو دارد
تو را به سینه ء تنگی که آرزو دارد
 تو را به قصه  لیلی وغصه مجنون
تو را به لاله صحرا نشسته اندر خون
تو را به حسرت فرهاد وناله شیرین
تو را به قطره اشک چکیده در هجران
تو را به غم عشق و آشنائیها
دل چو شیشه من  مشکن از جدائیها




با توجه به تاریخ دانشجویان
ایران زمین به جرات میتوان ادعا کرد
بعد از مردم فلسطین مظلومترین مردم زمان ما دانشجویان جهاد دانشگاهی استان یزد هستند
اما دلیلش....صبر کنید از اول قصه براتون بگم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر خدا هیچ کس نبود
در دل ایران زمین یا همین دوروبراش شهری رویایی وجود داشت به نام یزد
شهری با مردمانی مهمان نواز ودوست داشتنی وصد البته قانع وبا محبت در
 دل این شهر رویایی قصری باشکوه وبی همتا قرار داشت نام این قصر جهاد دانشگاهی بود
کسانی که در این قصر بودند وقتی برای سیاحت و کار به شهرهای دیگرایران می رفتند
از قصر زیبای خود با غرور و افتخار تعریف می کردنداین قصروسعتش چندین
 هکتار زمین بود.حیات قصر باشکوه بود طوری که نمی توان تعریف کرد
حیات که نمی توان گفت باغی بود پر از گلهای شقایق ولا له و..وپرندگان بی مثال
قصر سالن غذا خوری داشت که هر چه اراده می کردی در آن برایت
 فراهم می شدصندلی های تمیز .میزهای تمیزتر والبته از مسئولین سالن
که دیگه نمیتوان تعریف کرد الگوی اخلاق وتربیت
در این قصر ملکه ای زندگی می کرد که همه در مقابل اخلاق وصبر
 وتواضع او سر تعظیم فرود می آوردند نام او ملکه صبا بود
در قصر قصه ما خدمتگذاران مردم قصر برای آنها از جان مایه می گذاشتند
در آنجا خبری از دزدی و زیرکار دررفتن وبی مسئولیتی ونقص و...نبود پادشاه
قصر به همراه وزیرانش هر روز صبح زود به محل رسید گی به امور می آمدند و
مشکلات خیل کثیری از مردم را حل می کردند
در این قصر زیبا همه سر وقت می آمدند وکارهای خود را به درستی انجام می دادند
و فقط ملکه صبای قصه ما به گفته پادشاه ودستیارانش بی مسئولیت وبی انظبا ط بود در شهر
 قصه ما جادوگری بود که محبوبیت ملکه صبا قصه ما را پیش مردم قصر نمی تونست تحمل کنه
پس جادوگر دست به کار شد تا اول محبوبیت او را پیش مردم قصر از بین ببردوسپس ملکه
 صبا را به دست  مردم که ملکه برای آنها زحمت بسیار کشیده بود از قصر به بیرون بیندازدو خودش
جای ملکه صبا را بگیرد وبین مردم قصر محبوب شودونقشه های خودش برای تصاحب قصر را انجام دهد
 پس نقشه شیطانی خود را پیاده کرد و......................... ..............قصه ملکه صبا ادامه دارد


این داستان اشاره به هیچ شخص خاصی ندارد
وبر گرفته از ذهن نویسنده است
کسانی که مایل هستند می توانند ما را با نظرات خود در ادامه داستان یاری دهند




دیر زمانیست ز عشق می گویم

ز تو و سرو و بهشت

چه کنم؟

همه گفتنم ز توست

اگر نباشم تنها٬

این هم شعر چه زشت می گویم

سخن عشق



رویای باران می بینم
رویای باغ ها را در میان صحرای شن
از خواب بر می خیزم٬  با رویاهایی پوچ
رویای عشق می بینم٬  و زمان از دستانم می گریزد
رویای آتش می بینم
در رویایم دو قلب در هم می پیچند و هرگز نمی میرند
و در کنار آتش
سایه ها هوس انسانی را نقاشی می کنند
این گل سرخ شیرین صحرا
که سایه اش رازی نهان در خود دارد
این گل صحرا
شیرینیِ هیچ عطری این چنین آزارت نمی دهد
و حالا او باز گشته است
و چنین است که او منطق رویاهایم را ویران می کند
این آتش می سوزاند
در می یابم که به هیچ چیز شبیه نیست
رویای باران می بینم
چشم به آسمانِ بالای سرم می دوزم
چشمانم را می بندم
این عطر کمیاب شیرینی مست کننده ی عشق است
گل سرخ شیرین صحرا
این خاطره ی قلب ها و روح های پنهان است
این گل صحرایی
این عطر کمیاب شیرینیِ مست کننده ی عشق است