تقدیم به کسی که من را به خاطر خودم دوست می دارد نه چیز دیگر



وقتی دلم از نامهربونی ها می گیره
وقتی بغض راه گلومو می گیره
با گریه فریاد میزنم کجایی مادر
کجایی ببینی توغربت آب شدم
هر شب و روز بی تاب شدم
جای خا لیت با هیچی پر نمی شه
عزیزترین کسم برام مادر نمی شه
خدایا تاآخردنیا هیچ خونه ای بی مادرنمونه
آخه خونه بی مادر مثل ویرونه می مونه


می پرسند چه احساسی دارم
و آیا عشقم واقعی است
و از کجا می دانم که از پس آن بر می آیم
وآنها مرا می نگرند و اخم می کنند
دوست دارند مرا از این شهر برانند
نمی خواهند من این دو رو بر باشم
چون تو را باور دارم
در را نشانم می دهند
می گویند دیگر بر نگرد
چون شبیه آن چیزی نیستم
که آنها می خواهند
و من به راه خود میروم
هزاران فرسنگ دور از خانه
ام خود را تنها حس نمی کنم
چون تو را باور دارم
تو را باور دارم از میان اشکها و خنده ها



تنها در شهری غریب
سرگردان در تنهایی خویش



پرنده خسته است ای خدا
پرنده کور بود و کر
 تو در قفس نشاندیش
تو درد و غم چشاندیش
دگر بس است  امتحان
پرنده را رها کن ای خدای من
از این قفس جدا کن ای خدای من

نمی دانم از کحا شروع کن
نمی دانم برای آرامش دلم بنویسم یا برای او
او که سحنانم روح خسته و درد کشیده او را مثل همیشه عذاب داد.
سخنانی که از روی نا آگاهی بود.
او که تمام صحبتهای من را با صبر و تحمل می شنید.
از من کمک خواست وهنگامی که انتظار همدردی من را داشت
در جواب او گقتم:دیگه خیلی دیر شده
نوش دارو پس از مرگ سهراب دیگه فایده ای نداره...
ولی او مثل همیشه بردبار و صبور بودو هیچ نگفت
و من را در غم حانکاهی تنها گذاشت که او چرا در جواب
تلخ من هیچ نگفت و فقط سکوت کرد.
ولی شنیدم که پرنده ای مهاجر گفت که تو رسم معرفت را تمام
به جای آورده ای و حرف های تو او را هنوز عذاب می دهد.
خدایا امیدوارم اگر پرنده های مهاجر روزی او را دیدند برایش شرح 
حال من را بازگو کنند و بگویندکه هیچ وقت محبت های تو را فراموش 
نمی کندو این پریشان حال را ببخشد...ببخشد...ببخشد...